وبلاگ شخصی سحر اکبری

وبلاگ شخصی سحر اکبری

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 188
بازدید کل : 48521
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



قیصر امین پور

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
 
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام...

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قیصر امین پور

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود، ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود!

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:شعر,شعر امین پور,قیصر,شعر زیبا,قیصر امین پور , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

سلمان هراتی
هوا کبود شد، اين ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است

نگاه تا خلاء وهم می‌کشاندمان
مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است

اگر چه سينه ی من شوره زار تنهايی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است

دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچه‌های باران است

بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
که روی شانه‌ی گل، جای پای باران است

نزول آب، حضور دوباره ی برگ است
دوام باغچه در های‌های باران است

نويسنده: سحر تاريخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:سلمان هراتی,شعر هراتی,شعر زیبا,شعر , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی، باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم!


در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید
تو به من گفتی:
ازین عشق حذر كن!
لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب، آیینه ی عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!


با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من، سنگ زدی
من نرمیدم، نگسستم


باز گفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم
همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم


اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید كه دگر از تو جوابی نشیدم
پای در دامن اندوه كشیدم
نگسستم، نرمیدم


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكنی دیگر از آن كوچه گذر هم!
بی تو، اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 3 آبان 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فریدون مشیری

بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نیلوفری رنگ غروب
تک درختی خشک در پهنای دشت
تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان ها روشنی
می گریزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می کشد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده ی مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه

در دل تاریک این شب های سرد
ای امید نا امیدی های من
برق چشمان تو همچون آفتاب
می درخشد بر رخ فردای من

 

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:شعر,شعر زیبا,فریدون,شعر مشیری , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نیما یوشیج

سوی شهر آمد آن زن انگاس
سِیر کردن گرفت از چپ و راست

دید آیینه ای فتاده به خاک
گفت : حقا که گوهری یکتاست
 
به تماشا چو برگرفت و بدید
عکس خود را فکند و پوزش خواست

که : ببخشید خواهرم ! به خدا
من ندانستم این گوهر ز شماست!!

ما همان روستا زنیم درست
«ساده بین»، «ساده فهم» بی کم و کاست

که در آیینه ی جهان بر ما
از همه ناشناس تر، خود «ما» ست

نويسنده: سحر تاريخ: چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:نیما,شعر,شعر زیبا,یوشیج , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فرخ زاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخاهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست...

نويسنده: سحر تاريخ: شنبه 12 شهريور 1390برچسب:فروغ,شعر,فرخ زاد,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پشت دریاها

 

******************************************

baner sahar

******************************************   
 

  قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب
...
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند


و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد

چاله ابی حتی مشعلی را ننمود

دور باید شد دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست


همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریا ها شهری است

قایقی باید ساخت

 

 

 

 

 

 

 

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1398برچسب:سهراب سپهری,شعر زیبا,شعر پشت دریا ها,شعر سپهری,سهراب, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

احمد شاملو - الف بامداد

آن که می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمگینی است
که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را
زبان سخن بود.

هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

ای کاش عشق را
زبان سخن بود.

آن که می گوید دوستت می دارم
دل اندوهگین شبی است
که مهتابش را می جوید.

ای کاش عشق را
زبان سخن بود.

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من.

عشق را
ای کاش زبان سخن بود…

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1390برچسب:شاملو,شعر زیبا,الف بامداد,شعر شاملو,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فروغ فرخزاد

من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی،
... برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت
بنگرم

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 24 تير 1390برچسب:شعر فروغ,شعر,شعر زیبا,فروغ فرخزاد, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چشم ها را باید شست

 


هر کجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟من نمی دانم
که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.
رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ

نويسنده: سحر تاريخ: یک شنبه 19 تير 1390برچسب:شعر,چشم ها را باید شست,شعر سهراب,سهراب سپهری,شعر زیبا,شعر چشم ها را باید شست, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اخوان ثالث

 

تو رنج های مرا نمی شناسی
و خوابهایی
که در بیداری دیده ام
باران که می بارد
رگها یم بوی خاک می دهند
پرده را بکش
نمی خواهم کسی خوابهای مرا ببیند

 

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:اخوان,شعر اخوان ثالث,شعر زیبا,شعر اخوان, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
 به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
 از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
 دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
 نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
 لبش با بوسه می آید به سویم
 اگر ای آسمان خواهم که یک روز
 از این زندان خامش پر بگیرم
 به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
 فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

نويسنده: سحر تاريخ: جمعه 17 تير 1390برچسب:شعر,شعر اسیر,شعر زیبا,شعر بیاد موندنی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 14 تير 1390برچسب:فروغ,شعر,فرخ زاد,جواب زیبا,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عر زیبای "سیب" حمید مصدق خرداد ۴۳

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


 

نويسنده: سحر تاريخ: سه شنبه 14 تير 1390برچسب:شعر,شعر سیب,شعر مصدق,شعر زیبا, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ


نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to sahar-akbari.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com